«مادِک»، یک کارآفرین بی‌رحم و بین‌المللی، یک رهگیر جوان و ماهر به نام «بن» را برای راهنمایی در دل بیابان خشک موهاوی در جریان یک سفر شکار استخدام می‌کند. اما اوضاع به شکلی غیرمنتظره تغییر می‌کند؛ زمانی‌که مادک مغرور به اشتباه هدفی نادرست را می‌زند و برای شانه خالی کردن از این جنایت غیرقابل بازگشت، با بی‌رحمی تلاش می‌کند با پیشنهاد مبلغی کلان، سکوت بن را بخرد. اکنون نوبت بن است که زیر آفتاب سوزان و بی‌رحم برای نجات جانش فرار کند. با این حال، همان‌طور که بیابان بی‌انتهاست، میل طعمه به بقا نیز بی‌حد و مرز است. در این بازی مرگبار موش و گربه، چه کسی زنده می‌ماند و چه کسی نابود خواهد شد؟

مأمور سرویس مخفی، ایتان برک به شهر آرام و روستایی ویوارد پاینز در ایالت آیداهو می‌رسد تا دو مأمور فدرال گمشده را پیدا کند. اما به‌جای پاسخ، تحقیقات ایتان فقط پرسش‌های بیشتری به همراه دارد. چه چیزی در ویوارد پاینز اشتباه است؟ هر قدمی که به حقیقت نزدیک‌تر می‌شود، او را از زندگی‌ای که می‌شناخت ــ از همسر و پدری که بود ــ دورتر می‌کند، تا جایی که باید با واقعیت هولناک روبه‌رو شود: شاید هیچ‌وقت نتواند از ویوارد پاینز زنده خارج شود.

۵۰۰ سال بعد از حال حاضر، جنگ جهان را ویران کرده است. بدلندز، منطقه‌ای از ایالات سابق آمریکای شمالی، توسط بارون‌ها اداره می‌شود؛ هفت مرد و زن که قلمروهای خود را کنترل می‌کنند و ارتش‌هایی از جنگجویان مرگبار به نام کلیپرها را تربیت می‌کنند. رجنت سانی، یک مبارز بسیار ماهر و خطرناک‌ترین «هد کلیپر» بارون کوین، با نومادها می‌جنگد و پسری مرموز به نام M.K. را نجات می‌دهد که رازی تاریک از گذشته‌اش دارد. وقتی او را به قلعه می‌آورد تا به عنوان یک «کولت» (کلیپر کارآموز) آموزش ببیند، اوضاع با یک کارآموز دیگر به سرعت از کنترل خارج می‌شود. وقتی اولین خون ریخته می‌شود، M.K. کنترل خود را از دست می‌دهد و انگار چیزی بدنش را تسخیر می‌کند، که او را برای بارون مخالف، The Widow، ارزشمند می‌سازد. در همین حال، سانی کشف می‌کند که آویز M.K. تصویری مشابه قطب‌نمای دوران کودکی او از شهری به نام آزر دارد، شهر خانه پسر. برای یافتن حقیقت درباره گذشته خودش، سانی می‌خواهد درباره این شهر فراتر از بدلندز بیشتر بداند و باید راهی برای خروج پیدا کند، به‌ویژه اکنون که معشوقه‌اش ویل به طور غیرقانونی باردار از فرزند اوست.

Sense8 داستان هشت غریبه را روایت می‌کند: ویل (اسمیت)، رایلی (میدلتون)، کپوس (امین)، سان (بائه)، لیتو (سیلواستره)، کلا (دسای)، ولفگانگ (ریملت) و نومی (کلیتون). هر کدام از این افراد از فرهنگی متفاوت و بخشی از جهان هستند. پس از مرگ غم‌انگیزی که همه آنها از طریق آنچه که به‌عنوان رؤیا یا رؤیت درک می‌کنند، تجربه می‌کنند، ناگهان متوجه می‌شوند که به‌طور ذهنی و احساسی به هم متصل شده‌اند. در حالی که سعی دارند بفهمند چگونه و چرا این ارتباط به‌وجود آمده و معنای آن چیست، مرد مرموزی به نام جاناس سعی می‌کند به هشت نفر کمک کند. در عین حال، غریبه دیگری به نام ویسپِرز سعی دارد آنها را شکار کند و از همان قدرت حس‌سنتی برای دسترسی کامل به ذهن (افکار/دید) یک حس‌سنتی استفاده می‌کند، پس از نگاه کردن به چشمان آنها. هر قسمت از سریال دیدگاه‌های شخصیت‌ها را در تعامل با یکدیگر نشان می‌دهد و در عین حال به عمق پس‌زمینه‌هایشان پرداخته و آنچه که آنها را از یکدیگر متمایز و در عین حال به هم پیوند می‌دهد، بررسی می‌کند.